در میان باغهای کوهستانی و باستانی صابونات * پیرمردی سالخوره در بستر کوهستان، خلوتی یافته که بیش از سی سال است، پناه و منزلگاه اوست. محلی ها که او را «مَتِقی» * می خوانند، داستانهای مختلفی از گوشه نشینی و نوع زندگی او روایت می کنند که هر رهگذری را کنجکاو دیدن این مرد کهنسال می کند؛ هرچند می دانند، او برای دوری از جمع، خلوت گزیده…
آنچنانکه مردم محلی می گویند، متقی اصالتاً استهباناتی است ولی پس از مدتی از استهبان به اهواز رفته و مشغول به کار می شود و همانجا ازدواج می کند و گویا صاحب فرزند نیز می شود؛ حدود سی سال پیش به استهبان باز میگردد و پس از جدایی از همسرش راهی کوهستان می شود و زندگی جدیدی را آغاز می کند.
مردم استهبان فقط او را هنگام نمازهای مشهور یک ساعته اش در مسجد شهر و گاهی برای خرید حبوبات در شهر می دیدند که با پیرتر شدن او و فرسوده تر شدنش، کمتر از هفته ای یکبار او را در شهر می بینند.
راه کوه را پیش می گیریم و همراه با چند همشهری او به سمت کپر کوچک کوهستانی اش، مسیر کوه «علی کمالی» را می پیماییم و در راه از کنار کتیبه سنگی صد و چند ساله، آسیاب فرسوده چند صد ساله و سنگچین های باستانی * می گذریم… پس از نیم ساعت راهپیمایی در دل کوه، آلونک کوچک متقی دیده می شود با چند درخت جوان که شاداب و سرزنده اند.
متقی را می بینم با ظاهری به غایت ژنده و فرسوده… با همشهریانش خوش و بشی می کند و کم کم در آشنایی باز می شود. اولین سئوال را از او می پرسم: چرا اینجا زندگی می کنید؟ پاسخ می دهد «از دست بشر!»
موجز و کوتاه می گوید… از زندگی گذشته اش می پرسم و گویی دوست ندارد در آن مورد زیاد بگوید، مختصر می گوید که در اهواز کار می کرده و درآمد خوبی هم داشته، غیر از آن درخت و زمین هم در اهواز و استهبان داشته است که هنوز هم دارد. عجیب است که می گوید، هم اکنون چهارهزار درخت در استهبان دارد و همان زمینی که رویش این کپر را بنا کرده، مایملک خود اوست.
متقی برادرانی هم دارد که یکی از آنها پای کوه زندگی می کند و او نیز درختان انجیر و بادام دارد؛ او را در پای کوه، روبروی منزلش دیدم.
جالب اینجا بود که یکی از دوستان می گفت، چندی پیش عده ای سودجو، متوجه نوع زندگی متقی شده بودند و با جعل سند، سعی کرده بودند، زمینی که او در اهواز دارد را تصاحب کنند که متقی خبردار شده و به اهواز رفته و توطئه آنها را خنثی کرده است! باز در مورد وضعیت مالی او از همشهریانش می پرسم…
الحق که پیرمرد عجیبی است! یک زمین دار، با وضع مالی خوب و حساب بانکی، در یک کپر بسیار بسیار کوچک و محقر که فقط خودش در آن، جا می شود و موقع خواب حتی جای غلت خوردن هم ندارد، با وسایلی که تعدادشان به انگشتان دو دست نمی رسد در کوهستان دنبال چیست؟! چرا اینگونه زندگی را برای خود سخت کرده؟ چرا باید در این سن، با قدی خمیده، هر روز آبی سرد از چشمه بیآورد و از خیر آب گرم لوله کشی بگذرد و از همه بغرنج تر، با وجود باریک بودن دیواره کپر و بارش برف در زمستان، چگونه شب های سرد را سر می کند؟!
آیا با این کار خود را مجازات می کند؟
از او می پرسم چرا از همسرت جدا شدی؟ می گوید فرهنگش به خانواده ما نمی خورد و در استهبان نمی ماند، از هم جدا شدیم و با فرزندم به اهواز برگشت. می پرسم، دوست داری فرزندت را ببینی؟ با سرش محکم اشاره می کند نه!
همشهریانش در مورد درخت هایی جوانی که ریشه در سنگ دارند ولی سرسبزند می گویند که متقی سنگ و خاک را خالی کرده و بین دو کوزه گلی، درختی نشانده و در گودال خاک ریخته، هر روز کوزه ها را پر از آب می کند و از نشت رطوبت از دیواره کوزه، ریشه گیاه سیراب می شود.
از او می پرسم، چه می خوری؟ می گوید آش و دبه ای پر از حبوبات را نشانم می دهد؛ دبه پر است از حبوبات مختلف از انواع لوبیا، عدس، نخود گرفته تا برنج، گندم و…
مشغول درست کردن چای با یک کتری زنگ زده می شود؛ به اندازه نصف استکان چای را در آب چوشیده روی آتش می ریزد! نه! این چای نیست بلکه تفاله چای است که خشک شده و دوباره استفاده می شود…! چندین بار تعارف به چای می کند…!
از او می پرسم با حیوانات درنده هم برخورد کردی؟ می گوید یکبار گرگها به سمت کپر آمدند ولی با من کاری نداشتند؛ اعتقاد دارد آدمیزاد برای حیوانات مشکل زا هستند نه برعکس… بعد، از «حیوانات خدا» می گوید، نگاه سرشار از احترامش به طبیعت و حیوانات در کلامش موج می زند. گاهی گفتارش بیشتر از یک روستایی ساده، به یک بودیست قرن بیستمی می ماند!
آب داخل کتری میریزد و محتویات دبه حبوبات را برای پختن آش مخصوص، داخل آب کتری می ریزد و از ما می خواهد بمانیم و در خوردن نهارش با او شریک شویم…!
از او می پرسم گوشت می خوری؟ می گوید نه! می پرسم چرا؟! باز می گوید: نمی خورم. می گویم غیر از آش چه می خوری؟ انجیر خشک شده ای را از جیبش درمی آورد؛ بله همان انجیر خشک معروف استهبان که شهرت جهانی دارد ولی انجیر متقی مانده و خاک گرفته است…
انجیر را تعارف می کند! پیشنهاد مهربانانه اش را رد می کنم، با دستانی که مانند زغال سیاه است باز تعارف می کند… انجیر را بر می دارم؛ پیرمرد چشم در چشم من است که آیا بچه تهران انجیرش را می خورد یا نه! انجیر را می خورم و از متقی خداحافظی می کنیم!
برای به دست آوردن اطلاعات بیشتر همه اهالی شهر استاد محمدرضا آل ابراهیم را معرفی می کنند؛ آقای آل ابراهیم دایره المعارف زنده استهبان است و در کتابهای پر شمارش، از تاریخ استهبان گرفته تا فرهنگ شفاهی این شهر را بررسی کرده است.
پیدا کردن و قرار ملاقات با او سخت نیست. به درب منزلش می رویم و او با روی باز ما را به داخل دعوت می کند… پرسش های من در مورد متقی آغاز می شود و پاسخ های آقای آل ابراهیم سرشار از احترام و علاقه به اوست. وی می گوید: «زمانی که من کودک بودم و هنوز از سوخت های امروزی خبری نبود، متقی شغل پردرآمدی داشت و در کنار مغازه پدرم، یک دکان ذغال فروشی داشت.»
آقای آل ابراهیم می گوید: «او مردی قوی و مقتدر و در میان مردم محترم بود و توانایی او در ورزش شنا میان مردم شهر زبان زد بود؛ پس از جدا شدن از همسرش پس از ورود به استهبان دیگر به کوه رفت و در بخشی از زمین هایی که مالک آن است، در کپر کوچکش تا به امروز مستقر شده و به شکل خاصی به عبادت می پردازد. او با مردم شهر قطع ارتباط نکرده و ارتباط خوبی هم با خانواده ما دارد ولی بیشتر دیدارها با او در همان کوه انجام می شود.»
بعد از چند ساعت گپ و گفت دیگر کم کم باید میهمانی مان را تمام می کردیم… در راه برگشت گفته های آقای آل ابراهیم در ذهنم مرور می شد… متقی نسبت به زندگی گذشته خود تغییر زیادی داشته ولی همیشه آزادمرد و بی نیاز بوده است؛ آری قطعا احترام همشهریانش هم به این خاطر است.
*صابونات: نام محاوره ای استهبانات است که توسط استهبانیها استفاده می شود.
*متقی: همان محمد تقی است.
*سنگ چین: در استهبانات، مردم شهر از روزگاران باستان تا امروز، با ساختن سنگچین هایی روی کوه، به باغداری روی کوه می پردازند و بخش زیادی از انجیرها و بادام های استهبان، از روی کوه عمل آمده است.
نوشته: سجاد پورقناد
«سرزمین من» (همشهری) 1391